دوات

نوشته های یک بلاگر رویاپریش

دوات

نوشته های یک بلاگر رویاپریش

سربازی

فکر می کنم خیلی زمان گذشته از زمانی که امضاهایم رو جمع کردم و ترخیصی ام رو گرفتم و سپس به زندگی عادی خودم برگشتم و مراحل جدید تری از زندگی رو شروع به تجربه کردن کردم. ولی همیشه یک ناراحتی همراه من هست که چرا هرگز از سربازی خودم و از تجربه هایم چیزی ننوشته ام. نمی دونم علتش چه می تونه باشه. آن زمان هم وبلاگ نویس بودم و یک مدتی از سربازی من در سختی تمام گذشت که بهش افتخار می کنم و عموما چماق اش هم می کنم که بزنم توی سر اونهایی که توی سربازی شون دارای پارتی بودن و در اصل کنار خانه خودشون خدمت کردند . ولی هرگز از این دوران چیزی ننوشته ام. آن زمان هم زیاد حال و حوصله اینکه هم وبلاگ بنویسم و هم خدمت برم نبود و عموما وبلاگ من در تایم های مرخصی که هر 40 یا 50 روز یک بار می دادند به روز می شد. ولی هرگز نخواستم و نمی دانم چرا نشد که از سربازی بنویسم و همین ننوشتن باعث شد که کلی اطلاعات مهم و جالب از خدمت سربازی من به بخش بایگانی ذهنم بروند و مدفون بشن. شاید با نوشتن شون یک اثری روی وب داشتن که هم خودم می توانستم با خواندنشون به خاطر بیارم که چه روز هایی و چه اتفاقات جالبی رخ داده و از طرفی می توانستم برای کسانی که در این دوره از زندگی شون هستند هم یک لوح تجربه ای بسازم تا بتونن از این تجربه ها استفاده کنند . اگر چیزی به یادم آمد حتما دوست دارم سیاهه کنم ولی متاسفانه فعلا ایده ای برایش ندارم. شاید سربازی به خاطر تنفری که ازش داشتم باعث این اتفاق شد. و خاطرات خوب سربازی نیز مظلوم واقع شدن و در اصل چوب این تنفر رو خوردن و هرگز نشد که به دیگران نقل بشن تا زنده بمانند . شاید گمان کردم که برای کسی نمی تونه جالب باشه پس بهتره ازش بگذرم و ننویسمش . ولی گذشت. سربازی من تنها چیزی بود که از آن هیچ چیز هیچ جا نوشته نشد. و آرام آرام فراموش شد ...

انتخابات

فردا روز سرنوشت ساز و مهمی خواهد بود . من می روم دانشگاه تا برنامه جدید درسی ام رو که قرار هست از ده روز دیگر شروع کنم بگیرم. کمی از این بابت استرس هم دارم و همیشه رفتن توی محیط جدید یا جای جدید به من استرس واقعا زیادی میده و حتی باعث ایحاد دردهایی در اعضای بدنم میشه . ولی مهم ترین اتفاق فردا قطعا انتخابات ریاست جمهوری خواهد بود . روزی است که مردم به کاندیدای مورد نظر خودشون که در این مدت راجع بهشون تحقیق کردند رای می دهند و سرنوشت خودشون رو با رای ای که می دهند رقم می زنند . به همین منظور فردا یک روز بزرگ برای من هست . هم شروع درس جدید و دوره جدید به سمت پیشرفت و هم هم انتخابات بزرگ ایران . من با وجود اینکه در ایران نیستم ولی حتما به مراکزی که برای رای گیری پیش بینی شده رفته و در آنجا رای خودم رو میدم . امیدوارم همه ما برای سرنوشت خودمون فردا بریم و رای بدیم .تا به حال به کسی که شناسنامه اش سفید بوده کسی افتخار نکرده .  امیدوارم که همیشه اتفاقات خوب بیفته.یک پست خوب می خواستم بنویسم ولی چون استرس فردا بود و دوست داشتم برای انتخابات چیزی هم نوشته باشم این رو ثبت کردم. اگر شما هم تجربه خاصی داشتین از روز برگزاری انتخابات یا شما هم مثل من فردا یک برنامه خاصی رو قراره شروع کنین حتما برای من در قسمت نظرات این مطلب بنویسین و دیده هاتون رو از انتخابات و محیطی که بودین وشرایط در اینجا قرار بدید تا بمونه :)

_آدم های بی ارزش خود فروخته ای که نه توی خارج از کشور در حد مستراحی شدن و نه اینجا هرگز نمی تونن با لجن پراکنی و باز کردن دهان مستراحشان چیزی از ارزش ربنا و استاد شجریان عزیز کم کنند. پشت هر ادمی سگی هم واق واق می کند! گرچه مقایسه این آدم باسگ جفایی است به این حیوان و از ارزش جناب سگ می کاهد! آدم کثیف بی ادب که شعور و فهمت جز دهان نجس ات نیست هرچه به مردم توهین کردی سکوت کردیم ولی این انتخابات هم تمام خواهند شد. قطعا چه جناب روحانی و چه جناب رییسی رای بیاورند تو همیشه بازنده میدان بوده ای. بهتر است تز هایت را نگهداری برای همان پای منقل ات و بهتر است روزی برای همیشه به طبیعت ملحق شوی! به رویت خندیده ایم هار شده ای! کرچه هرچی از تو بشنویم باید گوش های نجس شده مان را آب بکشیم!

خب که چه ..

یادم هست که حدوداً شش یا هفت سال پیش بود که من یک وبلاگ داشتم و مدتی هم بود که توی این امر تجربه نیز کسب کرده بودم .یعنی یک بلاگر آماتور نبودم و می نوشتم از تکنولوژی و تحلیل هایی برای خودم می کردم. هر چیزی که جالب می بود در اتفاقات روزانه ام آن را می نوشتم و از حق نگذریم زیاد هم برو و بیا داشت. ولی آن زمان اینترنت و فضای مجازی این مقدار همه گیر نشده بود. ده عدد نظر روی وبلاگ در اصل خیلی می شد. چون در آن زمان اولا پست ها پشت سر هم انجام می شد یعنی در یک روز ممکن بود شما سه تا چهار پست داشته باشید و دوستانتون هم اون رو مطالعه می کردند.همه پست ها رو حتی اگر طولانی بود. ولی کلا آمار وب نویسی خیلی پایین بود . مجاب کردن افرادی برای ورود به همین فضا هم بسیار سخت و طاقت فرسا بود .

آن زمان به هر شخصی پیشنهاد می دادی که یک وبلاگ بسازد انگار مثلا پیشنهاد بی شرمانه ای بود. می گفت که چه . می گفتی دوستان جدید پیدا می کنی و پاسخ می شنیدی که خب که چه . همه از شناخته شدن می ترسیدند. یک فوبیای اپیدمی شده در سطح جامعه از شناخته شدن وجود داشت. یعنی شناخته شدن بسیار حتی بد تلقی میشد.شخص در صورتی که افراد زیادی به وی توجه می کردند آب می شد و شاید خودکشی هم می کرد. برای همین هیچ کس هیچ دلیلی برای فعالیت در این فضا را نداشت.

اما امروز همه چی عوض شده. برای اینکه دیده بشن خودشان را به هر در و دیواری می کوبند و به هر قیمتی فقط می خوان دیده بشن . مهم نیست چگونه حتی با فوت کردن به وسیله نی درون لیوان دوغ. زمان قدیم فرد مورد نظر ایمیل به زور داشت و اگر می خواستی یک فایل را برایش بفرستی پیرت پیر می شد.روزهایی که ایمیل ها اولشان www داشت و ما چه التماسی می کردیم که به خدا به پیر و به پیغمبر ابتدای ایمیل دابلیو وجود ندارد و آن برای وب است ولی باز شما می دیدین برخی این کار رو می کردند و شما رو گیج می کردند. و امروزه حتی به اپلیکیشن های مخصوص برخی کشور ها که برای همان کشورها هم بومی شدن (مانند وی کی روسیه) هم در امان نمانده و حتی در آن اپلیکیشن هم عده ای حساب دارند و فعالیت دارند . شاید فکر کنین این پیشرفت در قرن ها اتفاق افتاد ولی خیر. باید به عرضتون برسونم که این تغییر در کل در دو سال اتفاق افتاد. برای خود من هم باورش سخت بود. من یک خدمت رفتم و باز گشتم و دیدم تکنولوژی از وبلاگ و فرار از معروفیت تبدیل شده به دوران اپ هایی مثل وی چت و تلفات برای عضویت در این شبکه ها و برقراری انواع ارتباطات. اما هر اتفاقی در این دنیای تکنولوژیکی بیفته وبلاگ و آدم های خاصش یه صفای دیگه ای دارن.توییتر یه صفای دیگه ای داره.فیس بوک یک صفای دیگری داره. دروغ نمی گم از اینکه امروز می بینم مردم برای به اشتراک گذاشتن افکارشون ترغیب شدن و اون دوران که باید به طرف التماس می کردی که یک ایمیل داشته باش جان مادرت و باز میگفت ایمیل به دردم نمی خوره خیلی خوشحالم.خیلی خوشحالم آن تابوی مسخره که اگر وبلاگ بسازی حرفی نداری توش بزنی و بعد آبرویت می رود و باید بعد خودت را خلاص کنی شکسته شده و حتی کسانی که قلمی هم ندارند یک صفحه اینستاگرام دارند و از روزانه هاشون چیزهایی رو ثبت می کنند. خیلی خوشحال شدم که شلوغ شد . شاید بگین کیفیت کار خیلی پایین اومده ولی من اصلا اینگونه فکر نمی کنم . کیفیت آرام آرام بالا می آید. من از اینکه دوستانم در این فضا فعالیت دارند بسیار خوشحالم . از اینکه در این دنیا چند سال پیش خیلی تنها بودم اصلا احساس لذت نمی کردم. ولی الان می دانم که خیلی وقت هست که دیگر تنها نیستم . و خدا رو هم بابت این اتفاق شاکرم .

خواننده مورد علاقه

روزی داشته در ماهواره خواننده مورد علاقه من در دوران نوجوانیم رو نشون می داده و همه هم نشسته بودن . خواهرم داد میزنه که این خواننده مورد علاقه فلانیه . همه هم توجه شون معطوف میشه که خواننده مورد نظر که خانم هم بوده لخت میشه :|

و بعد میره در حموم تا اصلاح کنه در موزیک ویدیو :|

خلاصه من که تو جمع نبودم ولی شرفم ظاهرا رفته بوده :| . بابامم گفته چیزی که فلانی دوست داشته باشه از این بهتر هم نمی تونه باشه !

خودم بودم می گفتم اون زمان که من هوادارش بودم اینجوری نبوده و بعد مال دوران جوانی بوده ولی خب از شرف افتادم رفت دیگه ...

برای توی ناشناس

یک چهارشنبه ساعت پنج و نیم از شرکت بیرون آمدم و به سمت خونه حرکت کردم . شرکت روزهای چهارشنبه چهار تعطیل میشد . ولی من کمی کار داشتم  و مجبور شدم بمونم .ولی فردا و پس فرداش تعطیل بود و دوست نداشتم روز شنبه که میام سر کار کار عقب افتاده داشته باشم چون عموما وقتی می رفتم خانه و دو روز هم که تعطیل بود وقتی شنبه سر کار می رفتم همه چیز فراموشم میشد.پس کمی بیشتر ماندم و کارها رو انجام دادم و بعد کیفمو انداختم روی کولم و راه افتادم . تهرانی ها می دونن ولیعصر چه کابوسیه مخصوصا نزدیک های پارک وی.ماشین کلا قفل بود . گفتم دربست حس ندارم ساعت ها بمونم و جدای از اون زورم هم می آمد بیست هزار تومن پول بدم به مسیری که میشه با دو هزار تومان رفت.آن روز اتوبوس ها هم خیلی شلوغ بودند و هر اتوبوسی می آمد پر بود و مسافران از در آویزان شده بودند . تو عمرم اتوبوس به این شلوغی ندیده بودم . توی همین اروپا وقتی اتوبوس پر میشه دیگه راننده در جلو که مخصوص فقط سوار شدنه رو باز نمی کنه . فقط خالی می کنه . و هر یک رب حتما یک اتوبوس میاد. ولی توی تهران کاملا برعکسه. یه هو یه زمان چهار تا اتوبوس میاد و یه زمان هیچی .ساعت شده بودهشت و خیلی خسته بودم تا اینکه خانمی زیبا رو که معلوم بود از من بزرگتر هم بود فرمود آقا؟

برگشتم و با اینکه خیلی خسته هم بودم گفتم جانم. گفت من تهران رو بلد نیستم . می خوام برم تجریش دوستم گفته از اینجا ماشین خطی بگیر بیا تجریش و من خیلی دیر کردم و باید تا ده دقیقه دیگر تجریش باشم . من هم از اصفهان میام و اصلا تهران رو نمی شناسم . ترافیک هم زیاده .تا تجریش چه قدر راه هست. و چگونه باید برم.تو خیال خودم گفتم که چه دوست بی مسئولیتی که براش اصلا مهم نیست.ولی کمی هم هول شده بودم. خلاصه گفت چقدر راهه تا تجریش. پاسخ دادم که اگر ترافیک نبود پنج دقیقه ولی با این ترافیک سه ساعت. پرسید اتوبوس چی . گفتم اتوبوس خیلی شلوغه بخواین منتظر اتوبوس باشید تا هشت شب باید بایستید چون اصلا سوار شدنی نیست. گفت پیاده برم چی؟ پاسخ دادم که مسیر پیداش حدود پنجاه دقیقه است و باز دیر می کنید. گفت چه کار کنم . منم خیلی هول شده بودم و خسته هم بودم ذهنم قفل کرده بود . گفتم دربست نمیشه گرفت چون ترافیک ترافیکه باز دیر میرسید فرقی نداره.داشتم به این فکر می کردم که چون اولین باره تهران می آد به عنوان یک مهمان آزانس بگیرم و حساب کنم و ببرمش تجریش و هم همون بیست تومن رو بدم و هم خاطره خوبی از تهران برای اون خانم بسازم.ولی ترسیدم فکر بدی کنه راجع به من و بیشتر مغزم قفل کرد  .پاسخ دادم راستش نمی دونم . هیچ راهی وجود نداره که شما ده دقیقه ای برسید تجریش. تشکر کرد و رفت. من عذاب وجدان بسیار بدی تا به امروز گرفتم و نتوانستم فراموشش کنم . می شد کمک کرد ولی آن ساعت به خاطر استرسی که معمولا هنگام صحبت با خانم ها میگیرم نشد کمکی کنم.

ای خانمی که آن روز من را دیدی و این ها رو هم یادت میاد من خیلی خسته بودم. دوست داشتم به عنوان یک مهمان از تهران خاطره خوب توی ذهنت بسازم. نمی دونم چند در میلیون احتمال داره این پست من رو مطالعه کنی یا اصلا این وبلاگ رو بخونی ولی اگر تصادفی هم صورت گرفت باید بگم من به فکرم این رسید ولی به خاطر خستگی مغزم رسما قفل کرد و همه چی به هم خورد. می شد این کار رو کنم تا خاطره خوبی حداقل به وسیله من از تهران توی ذهنت بیاد ولی خب نشد . بد موفعی بود .منم کلا با خانم ها مشکل دارم استرس میگیرم یک خانمی با من صحبت کنه . ببخشید که استرس و خستگی و.. دست به دست دادن تا نتونم جایی که واقعا کمک کنم ... کمک کنم.

گفتنش آدم رو خالی می کنه . من هنوزم به اون شب فکر می کنم . خود من با اتوبوس ساعت ده شب رسیدم :)